تاریخ : پنج شنبه 91/4/15
پردة اول
نشسته بود و دعا میکرد. دستهایش را به سمت آسمان برده بود و تندتند با
خدا حرف میزد. از سختیهای زندگی به خدا پناه برده بود. دعایش این بود:
«خدایا دیگر بس است! تا حالا که گذشت، اما من دیگر طاقت فتنه و بلاهای جدید
را ندارم. اصلاً مگر خودم کم مشکل دارم که باید به فکر اوضاع اطرافم هم
باشم؟»
علی(ع) صدایش را شنید، دعایش را شنید. نزدیکش شد. طوری گفت که او بشنود و در گوش همه بماند.
ـ امتحان برای همه است، از فتنهها نمیتوان فرار کرد. به جای اینکه دعا
کنی خدا دچار فتنهات نکند، دعا کن راه شناخت فتنه را به تو بدهد، تا گمراه
نشوی.
قرار بود در گوش همه بماند. «تا گمراه نشوی... تا گمراه نشوی.»
به نقل از سایت راسخون(مقالات دین پژوهی)
ارسال توسط چریک دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد
آخرین مطالب