خیال خامی بود عشق .. .
و من آرام آرام به انزوای خویش کشیده می شوم
خنده های زیبای تو
به قهقه های مستانه بدل می شوند
و من
به ظلمات بی پناهی های همیشگی ام
فرو می روم . . .
به تردید
به دوست داشتن نگاه می کردم و
به این تردید اطمینان داشتم
اما پیش می رفتم
تا بار دیگر
به ناباوری
روی گرداندن تورا
از تمام هستی ام ببینم . . .
زمان کوتاهی ست
زندگی . ..
بسیار کوتاه . ..
و دستان همیشه کشیده ی من
هیچکدام از رویاهایش را
آنگونه که بود .. بدست نیاورد ...
هیچ دستاویزی نیست
و تپشهای قلب من
تنهایی و خستگی پمپ می کنند .. .
چشمهایم را رو به همه زیباییهای جهان
بسته ام
دلم را از همه وابستگی ها
کنده ام . . .
کنون
بی نیاز .. اما . . .لبریز حسرت
آنسوی مرزهای مرگ
قدم می زنم . . .
آنسوی ستارگان
پشت بی انتهایی ی اینهمه سیاهی
که در آسمان است ..
سبکبار و بی بند و رها
فارغ از اینهمه دلشوره های جهنمی
در فاصله ی همه ی بی نهایت ها
غلت می زنم . . .
غلت می زنم . . .
و در عظمت خدایی که مرا
اینگونه تنها رها کرده بود
محو می شوم . . .